با یاد آن که خشم و جسارت بود

16 06 2008

دکتر علی شریعتیوقتی از فرانسه برگشت همه فکر می کردند ممکن است چه تغییری کرده باشد ؛ یعنی فارسی را به سختی حرف می زند ؟ باز هم می شود با او سر یک سفره نشست و ابگوشت خورد ؟ وقتی از قطار پیاده شد ، همان گیوه ها پایش بود . چشم های تیزش می خندید  و دنبال چهره های اشنا می گشت . تا شروع کرد به خوش و بش ، همه ی اضطراب ها ریخت که « ای بابا ف لهجه اش هم که هنوز عوض نشده ! » این تصاویر شاید همان تعریف خودش از روشنفکر باشد ؛ کسی که با مردم زندگی کرد و به زبان آنها با فوت و فنی خاص خودش حرف زد . می گویند اعتماد به نفس دانشجویان مسلمان با بودن دکتر رنگ گرفت ؛ همان هایی که با هزار ترفند نمازشان را جایی می خواندند که کسی نبیند و آبرویشان نرود ، حالا سرشان را بالا می گرفتند و نماز جماعت می خواندند . دین را جور دیگری بین جوان ها آورده بود . البته دوست و دشمن در حقش بی انصافی کردند چون هر کس خواست او را از آن خود کند و هیچ وقت ان طور که بود ، ان طور که خودش دوست داشت و همه زندگی اش را برای گفتن و روشن کردن و به حرکت انداختن گذاشت ، به نقد کشیده نشد ؛ یا بتش کردند یا ملحد بی خدا . او انسان آرمان خواهی بود که نگاه تلخ و درد تنهایی خود را ستود ، آن طور که خودش دوست داشت زندگی کرد و حسرت هیچ کاری را بر دلش نگذاشت ؛ هرچند زندگی برای چنین کسی و کسانی که با او زندگی می کنند راحت نیست . اما کسانی که بر سر راه زندگی او قرار گرفتند و تاثیر خودشان را گذاشتند، شادمان و لبریزش کردند یا غمی به غم هایش اضافه کردند، تعدادشان کم نیست ؛ از پدر و استاد و دوست گرفته تا دشمن و مخالف سرسخت . شناختن این آدم ها شاید به شناختن مردی به این وسعت کمک کند .

حضرت زینب (س ) ( زبان علی در کام )تشییع جنازه دکتر شریعتی در سوریه

دوست داشت کنار حضرت زینب دفن شود ؛ کنار کسی که « جوانمردان از رکابش جوانمردی آموختند » اما شاید فکر نمی کرد تقدیرش اینگونه باشد . وصیت کرده بود او را پشت حسینیه ارشاد دفن کنند اما ساواک نگذاشت جسدش را به ایران بیاورند . دوستانش او را از لندن به دمشق بردند . امام  موسی صدر بر او نماز خواند و در قبرستانِ کنارِ زینبیه به خاکش سپردند ف کنار کسی که اعتراف می کرد حیرت زده اش می کند که انسان تا کجا می تواند برسد .

ثقه الاسلام علوی

مشرب تصوف و حکمت داشت و به همین خاطر مورد انتفاد خیلی از اهالی علم بود . شریعتی 15 سال پای درس دین وعرفان او نشست . او را به آیت اللهی قبول داشت و بسیاری از معنویات و شیرازه اصلی دینش را مدیون او می دانست و نگاه بدیعش را می پسندید و قبول داشت که در آثار و افکارش رد پای افکار استاد حک شده است .

حجت الاسلام والمسلمین فلسفی ( دوست و همرزم )

تنها کسی که به اعتراف دکتر ، حسادتش را برانگیخت همین دوست گرمابه و گلستانش بود ؛ از آن دوست های یک روح در دو کالبد ؛ کسی که باعث شد علیِ بازیگوش ، هوای پشت بام و کاغذ بازی از سرش بیفتد و به درس و مشق علاقمند شود و حتی از او جلو بزند . 12 سال با هم پشت میز و نیمکت مدرسه درس خوانده بودند اما فقط همدرس و همرزم نبودند . اوایل دوران دانشجویی ، مسئولیت برگزاری مراسم 9 اسفند – همان روزی که دکتر مصدق بعد از سقوط ، دوباره روی کار آمده بود – با آنها بود. آن روز هر دو را گرفتند . بعد از بازجویی از فلسفی ، شریعتی را برده بودند به بند مجرمان عادی و او را به بند زندانیان سیاسی . فلسفی خودش را متهم اصلی معرفی کرده بود و این برای او قابل تحمل نبود که این همه حقارت بکشد . حتی پنجره ی سلولش را باز کرده بود و هرچه بد و بیراه به زبانش آمده بود بارش کرده بود .

رزاس ( دختری با چشمانی به رنگ ابر )

جلوی کافه ی مادام کانار ، مشرف به رود خانه ی مقدس به تماشای غروب می نشستند . یک سال ، تقریبا هر روز ، دختر او را شلخته خطاب می کرد چون همین یک کلمه فارسی را بلد بود و دکتر هم هنوز فرانسه را خوب حرف نمی زد اما رزاس می گفت ؛ حرف هایش را می فهمد و چه بهتر از این . دختر کم حرف بود و بر خلاف دیگران او را نمی ستود بلکه می کاویدش .  رزاس به تورویل رفت و از آنجا نتیجه ی کاوش هایش را برای او فرستاد : « تو  در بسیاری از راهها رشید و هموار و نیرومند و زیبا راه می روی اما در زندگی گردن ، همچون افلیجی هستی … به همان اندازه که به همه کسانی که با تو آشنایی و امیزش دارند لذت می دهی و می ارزی  ، به کسانی که باتو زندگی می کنند رنج خواهی داد و بی ثمر خواهی بود » و دکتر پذیرفته بود ؛ به نظرش راست گفته بود !

محمد تقی شریعتی ( پدر ، قرآن شناس و متخصص در فلسفه اسلام )م�مد تقی شریعتی

برادر کوچک پدرش بود . او بود که علی را با کتاب رفیق کرد و هنر فکر کردن را یادش داد . وقتی معلم ششم دبستان اش به پدر گفت « از همه ی معلم ها باسواد تر است و از همشاگردی هایش تنبل تر ! » از ته دل شاد شد اما گاهی که از گله معلم ها شاکی می شد ، نصیحتش می کرد : « پسر جان یک ساعت هم درس خودت را بخوان » . و او باز هم خونسرد و ساکت می رفت بین کتاب هایی که دور تا دور کتابخانه توی قفسه ها چیده شده بودند و او را به خود می خواندند . پدر کتاب می خواند و پسر کنجکاو می شد و رد کتاب را می گرفت  و از ترس اینکه پدر منعش کند که این مناسب سن تو نیست ، گاهی پنهانی می خوا ندش . اما پدر دیگر می دانست پسر ، معجونی است که هر چند پدر می چزاندش اما هرچه پدری برای پسرش آرزو می کند ، او دارد . پدر به چشم پسر همیشه استوار و با ایمان بود حتی وقتی برایش گفتند که « وقتی در زندان بودی ، نیمه های شب از خواب می پرید ، به کتابخانه می رفت ، سر سجاده اش می نشست و دعایت می کرد . گاه عقده اش می ترکید اما خودش را ساکت می کرد و گاه با ناله اسمت را آهسته صدا می زد . »

ژرژ گورویچ ( استاد جامعه شناسی )ژرژ گورویچ

همکلاسی هایش او را گورویچ شناس لقب داده بودند . می گفتند از مریدان ، شیفتگان ،و نزدیکان فکری اوست . در 5 سالی که شاگردی اش را کرده بود . تنها کسی بود که افکار پیچیده ی استاد را خوب می فهمید . به او که می رسیدند ، به شوخی به گورویچ متلک می گفتند . دکتر او را بزرگ میداشت چون عقلش را سیراب می کرد . گورویچ نابغه ، یهودی و چپ بود و از روسیه فراری . روزگاری با لنین دوست بود و بعد با استالین دشمن . 20 سال در اروپا و آمریکا آوارگی کشید چون فاشیست ها برای سرش جایزه گذاشته بودند و کمونیست های استالینی به خونش تشنه بودند .

موریس مترلینگ ( نویسنده کتاب « اندیشه های مغز بزرگ » )موریس مترلینگ

دبیرستانی بود و عاشق کتاب . آن روز بعد از ظهر ، سر سفره ی ناهار ، پدر با غذا بازی می کرد و کتاب اندیشه های مغز بزرگ را می خواند . ان روزها بازار این کتاب داغ بود . او هم کنار پدر نشست . کتاب با این جمله شروع شده بود ؛ « وقتی شمعی را پف می کنیم ، شعله اش کجا می رود ؟ » و همین جمله کاری بود . به قول خودش انگار مغزش افتتاح شد ؛ دیگر فلسفه شد همدم همیشگی اش . به نظر ، او مترلینگ شباهت هایی هم با هم داشتند ؛ مثلا اینکه موریس در انشا استعداد فوق العاده ای داشت ، افکارش را مدیون تعالیم پدرش بود . به جهان با چشمانی شکاک و متفکر نگاه می کرد .

فخرالدین حجازی ( خطیب مشهور ، دوست مخصوص )

همه فخرالدین حجازی را به سخنوری می شناسند ؛ از جنس سخنوران حسینیه ارشادکه بین دانشجویان و روشنفکران مسلمان گل کرد . لقبش « گنج نطق های آتشین » بود . نگاه جدیدی به اسلام داشت و حرفش را با شور و خروش می گفت . در ارادتش به امام آنقدر افراطی بود که امام به او گوشزد کرد که اینقدر تند نرود . قدیمی ترها می گویند در دربار مناصبی داشت و مدتی هم در آستان قدس رضوی مدیر نشریه آنها بود ولی کم کم انقلابی شد و با ارادتی که به شریعتی داشت ، با جمعشان همراه شد . جلسات سخنرانی فخرالدین حجازی همیشه پر مشتری بود .

ابراهیم انصاری زنجانی فخرالدین �جازی

دشمن زیاد بود ؛ مخالفت ، تهمت ناروا از دوست و دشمن هم کم نبود . دکتر اغلب سکوت می کرد انگار که بخشیده باشد اما به صراحت گفته بود که انصاری زنجانی را نمی بخشد ؛ چون گفته بود کسانی که برای گوش دادن به سخنرانی دکتر به حسینیه ارشاد می روند ، منحرفند ، مشکل جنسی دارند ! دکتر برآشفته شده بود و جواب داده بود ؛ « من همه ی کسانی را که با من سر عناد و دشمنی داشته اند می بخشم به جز انصاری زنجانی را » .

پروفسور شاندل ( قدری فیلسوف ، قدری شاعر و قدری سیاستمدار )

خودش می گفت بیش از هر نویسنده و متفکر دیگری ، از نظر هنری و فکری ( فکری و اعتقادی ) تحت تاثیر اوست . نام ادبی خودش را هم از نام او گرفت ؛ « شمع » ( که به فرانسه می شود شاندل ) ؛ « و شمع چیزی نیست جز آمیزه ی نخستین حروف نام کامل من » . شاندل بین دکارت و بودا در نوسان بود ، با منطق یونان سر و سری داشت ولی هیچ وقت « انسان حیوان ناطق است » ارسطو را نپذیرفت . با علوم روز غریبه نبود و هنر شعرش را با آنها تزیین می کرد و از اشراق شرق بهره ها می برد . بعضی می گویند شاندل همزادی است که شریعتی برای خود آفرید تا آنچه را که خود نمی توانست آشکار و مستقیم بگوید از دهان او بگوید . سعی می کرد قلم و زبان او را داشته باشد .

پروفسور لویی ماسینیون ( استاد و اسلام شناس )پروفسور لویی ماسینیون

« آه ، اگر در زندگی ماسینیون را نمی شناختم و این حادثه بزرگ رخ نمی داد ، تا آخر عمر از چه چیزها بی خبر می ماندم . » پیرمردی 79 ساله که به چشم دکتر زیبا بود ، با چهره ای استخوانی ،چشم های نا آرام  ، همیشه در فکر ، بی دقت به اطراف و دقیق در تفکر . مردی زود جوش که9 از زیبایی به همان اندازه بی طاقت می شد که از زشتی . شریعتی او را تقدیس می کرد و دوستش داشت . استاد روح سرکش شاگرد را سیراب می کرد و فوت و فن  « فاصله گرفتن از ابتذال » را یادش می داد . ماسینیون همه عمرش را بر سر تحقیق درباره حلاج و سلمان و فاطمه (س ) کذاشته بود . دکتر کتاب سلمان پاک استادش را ترجمه کرد  و در جمع آوری ، خواندن و ترجمه متون درباره حضرت زهرا (س ) همذاهش بود . همیشه از آن دوسالی که با استاد گذرانده بود ، به عنوان « اوقات پر افتخار و فراموش نشدنی زندگی اش » یاد می کرد .

پوران شریعت رضوی (دوست همسر )

« در آن سال های اول که تازه با هم آشنا شده بودیم ، با هم همکلاسی بودیم و هنوز پا به زندگی من نگذاشته بود ، من چه بودم ؟ که بودم ؟ جوانی بودم پیر ! جوانی بدبین ، تلخ اندیش ، تنها ، گریزپا ، سر به هوا ، و غرق در خیال » . عپوران شریعت رضوی لی شریعتی ، پوران شریعت رضوی را در دانشگاه دید . اسم و رسم اش را از قبل می شناخت ؛ به خاطر برادرش که 16 آذر جلوی دانشگاه شهید شده بود . پوران در آبان 1313 در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد . پدرش ، علی اکبر شریعت رضوی ( از سادات رضوی ) خادم آستان قدس و از بازاریان قدیمی مشهد بود . او و علی شریعتی 19 سال با هم زندگی کردند که به قول شریعت رضوی ، « زندگی خانوادگی » در این 19 سال بیشتر حاشیه بود تا متن . « متن ، دغدغه ها و آرمان های علی بود . با وجود این ، همیشه قدرشناس بود و گهگاه این شعر حافظ را برایم زمزمه می کرد ؛ تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت / به مردمی نه به فرمان ، چنان بران که تو دانی » .

 

مطالب برگرفته شده از مجله همشهری جوان شماره ی170